سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اوج دانش، بردباری است . [امام علی علیه السلام]

قصه بچه بسیجی


گریه یک مرد

زین العابدین نجار، اهل فسا، نوع بیماری: فلج بدن، کم سویی چشم، اختلال در حافظه و سنگینی در تکلم، تاریخ شفا: 14/6/1373

خسته نبینمت، زین‌العابدین، دل شکسته و غمگین. هرگز! سالهاست که به تو عادت کرده‌ام. سالهای دوری است که ترا می‌شناسم، از آن روزهایی که خیلی کوچک بودم و هر روز صبح، در راه مدرسه از جلوی مغازه عکاسی تو می‌گذشتم. یادت هست زین‌العابدین؟

مرا صدای می‌زدی، حالم را می‌پرسیدی و دست در جیبت می‌بردی و شکلاتی به من می‌دادی. هنوز طعم شیرین آن شکلات‌ها را زیر زبانم حس می‌کنم. پیشانی‌ام را می‌بوسیدی و اجازه می‌دادی تا عکس‌های داخل ویترین مغازه‌ات را تماشا کنم، و من چقدر به آن عکسها علاقه‌مند بودم، خصوصاً به عکس آن کودکی که هنوز هم نتوانسته‌ام بفهمم که آیا گریه می‌کرد یا می‌خندید.

خیلی دلم می‌خواست، عکس مرا هم بزرگ می‌کردی، قاب می‌گرفتی و در ویترین مغازه‌ات نصب می‌کردی. اما همیشه خجالت می‌کشیدم که این آرزویم را با تو در میان بگذارم.

خسته نبینمت زین‌العابدین، نه دل شکسته، نه غمگین، هرگز! سالهاست که دیدن تو برایم عادت شده است، دوست دارم همیشه، شاد ببینمت، خندان و مهربان.

چگونه باور کنم نگاه بی‌سویت را زین‌العابدین، نه هرگز باورم مباد، آخر می‌دانم که تو به چشمانت بیش از هر چیز دیگری نیاز داری و به پاهایت. چگونه باورم باشد که پاهایت را یارای حرکت نیست؟

هنوز از خاطرم نرفته است که در مراسم و جشن‌ها چقدر به این سو و آن سو می‌دویدی و برای ثبت خاطرات مدام فلاش می‌زدی.

حالا چگونه می‌توانم بپذیرم که تو، آن زین‌العابدین شاد، اینگونه محزون و غمگین روی ویلچری نشسته‌ای و نگاه بی‌سویت به روبرو خیره مانده است. چگونه باور کنم که دیگر هرگز پشت دوربین عکاسی‌ات قرار نخواهی گرفت تا زمان و خاطرات را برای همیشه ثبت نمایی؟

نه، زین‌العابدین، هرگز... هرگز. مخواه که باور کنم، هرگز مخواه!

* از جلوی مغازه‌ات که می‌گذشتم، ترا دیدم که بر ویلچری نشسته بودی و نگاهت چه مات، به روبرو خیره مانده بود، تعجب کردم، به سویت آمدم و در یک لحظه خاطرات گذشته در ذهنم زنده شد، حس کردم کودکی شده‌ام که میل زیادی به چشیدن شکلات‌های تو دارد.

دوست دارد عکس‌های خاطره انگیز تو را به تماشا بایستد و این بار بدون هیچ خجالتی از تو بخواهد که عکسی هم از او بگیری و قاب کنی و بر ویترین مغازه‌ات بیاویزی.

اما نه. من دیگر آن کودک نبودم، حالا بزرگ شده بودم و دیگر میلی هم به تماشای عکسهای قاب گرفته و خاک گرفته و آن لبخندهای مصنوعی و نگاه‌های مات و قیافه‌های دروغین، نداشتم. من تو را دوست داشتم زین‌العابدین، تو را که مختصری از خاطرات کودکی‌ام متعلق به توست.

جلو آمدم و سلام کردم.

تا صدایم را شنیدی مثل ابر بهار گریستی، آه ... ترا چه شده بود مرد؟

پرسیدم، گریستی و گفتی: بلا... بلا... بلا نازل شده.

وه چه سخت است تحمل گریه، گریه یک مرد. شکست یک مرد.

همان‌طور که می‌گریستی گفتی: «همه چیز به یکباره اتفاق افتاد، مثل یک بلای ناگهانی، مثل یک حادثه ناگوار، سرم گیج رفت و بیهوش بر زمین افتادم و وقتی به هوش آمدم، فهمیدم که بلا نازل شده است. نیمی از بدنم فلج شده بود و پاهایم را یارای حرکتی نبود، چشمانم بی سو شده بود و دیگر به زحمت اجسام را می‌دیدم، قدرت تشخیصم به حداقل رسیده بود و این ضایعه برای من که حرفه‌ام عکاسی است یعنی بلا، یعنی مرگ.»

سرت را به آغوش گرفتم و پیشانی‌ات را بوسیدم، هیچوقت تحمل گریه‌ات را نداشتم، دیدن گریه یک مرد برایم سخت و عذاب‌آور بود، پس برایت دعا کردم، دعا. جز این کاری از من ساخته نبود؟

* همیشه شاد باشی زین‌العابدین؛ خوشحال و سر حال؛ امروز همه چیز مثل گذشته است، همه چیز بوی قدیم می‌دهد، بوی آن روزهای شاد کودکی. از جلوی مغازه‌ات که گذشتم، ترا دیدم که شاد و خندان به هر سو می‌دویدی و به همه شیرینی تعارف می‌کردی اصلاً باورم نمی‌شد تو، روی پاهای خودت ایستاده بودی و نگاهت همه را می‌دید. جلو آمدم. آری باید باور می‌‌کردم، خودت بودی و دیگر از ویلچر، خبری نبود. روی پاهای خودت ایستاد بودی و راه می‌رفتی و چشمانت...!

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود، تو بودی، همان زین‌العابدین قبل، همان زین‌العابدین سالم، قبراق و شاد، همان زین‌العابدین مهربان، مرا که دیدی، به سویم آمدی، شاد. در آغوشم گرفتی و مرا بوسیدی، گرم. چقدر بوی گذشته را می‌دادی. بوی مهربانی، شیرینی‌ای تعارفم کردی و من همچنان مبهوت، ترا می‌نگریستم. دستم را گرفتی و روی صندلی‌ای نشاندی‌ام. کنارم نشستی و برایم از حال خودت گفتی؛ چقدر شیرین حرف می‌زدی و صحبت‌هایت چه عطر دل‌انگیزی داشت.

ـ تمام بیمارستان‌های فسا و جهرم را رفتم، همه دکترها جوابم کردند، وقتی که ناامید شدم و دلم شکست با خدای خودم خلوت کردم و از ته دل گریستم. در حالت گریه و غصه به خواب رفتم، در خواب نوری دیدم که از آسمان به زمین آمد. صدایی از نور برخاست و گفت: دوای درد تو در مشهد است. شفایت را از امامت بخواه.

از خواب بیدار شدم، ملتهب و منقلب. تعبیر این خواب چه بود؟ جز التجاء به درگاه امام هشتم، رضا(ع)؟

تردید لازم نبود، حقیقت خواب روشن بود و واضح، جای تأمل نبود، باید راهی می‌شدم. باید دوای درد خود را از امام هشتم، طلب می‌کردم. راهی مشهد شدم و دخیل شافی همه دردها، رضا(ع). شنیده بودم که امام همیشه در خواب به دیدار دخیل بستگان درگاهش می‌آید، پس سعی کردم تا بخوابم، اما خواب به چشمانم نمی‌آمد، باز هم سعی کردم، اما فایده‌ای نداشت پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و با امام به درد دل نشستم؟

ـ ای امام، ای شافی، آنکه مرا به سوی تو رهنمون کرده است به حتم سفارش مرا هم نزد تو کرده است، پس این من هستم، بنده ضعیف و ذلیل درگاه خداوند، زین‌العابدین؛ و کرم تو، بنده خاص خدا، یا رضا(ع)! صدا، همهمه و زمزمه عاشقانه ملتجیان درگاه شمس الشموس به گوشم می‌آمد و صدایی که از میان آن زمزمه‌ها شنیده می‌شد، کسی مرا ندا می‌داد:

ـ برخیز

ـ نمی‌تونم

ـ برخیز، تو می‌توانی

پلک‌هایم را باز کردم، جای شگفتی بود. جمعیت و زوار را به وضوح می‌توانستم ببینم، دست بر ضریح امام گرفتم و از جا برخاستم، خدای من، من می‌توانستم روی پاهای خودم بایستم. دیگر جای تردید نبود، من شفایافته بودم. بی‌اختیار فریادی کشیدم و خودم را به ضریح حرم چسباندم.

زوار ذکرگویان و تکبیر زنان بر سر و رویم ریختند. لباسهایم تکه و پاره شد. فقط صدای نقاره‌خانه را می‌شنیدم که شادی مرا می‌نواخت.

 

منبع:تبیان



یک بسیجی ::: شنبه 87/9/2::: ساعت 5:3 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 27
کل بازدید :295523
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<